" هرصبحی از جمعه بنویسم"
" هرصبحی از جمعه بنویس"
صبحی از جمعه ها
روزی از آخر فصل بهار
چای می نوشیدم با عشق می نوشتم
از دل تنگی آتش سوخته تنها تنم
اینجا همه چیز نیست ولی بالا سری هست
در پایان جهانم نکند
گریه ای هست و دعایی پُشت سرم نیست
برکت رزق که دارم چرا ز باران دلم صله رحم به دلم نیست؟
قطره ایی آب بیارید بپاشید به این سر روی
امروز به گمانم به عشق اش چون نظری هست
از هیچ پوچ نهراس
در علف و خاک وطنم خطری نیست
منوچر فتیان پور (راد)
+ نوشته شده در جمعه بیست و ششم خرداد ۱۴۰۲ ساعت ۵:۵۱ ق.ظ توسط منوچهر فتیان پور
|