عرفان
چندی بنشین تا بگویم سخنم باموج خروشان برفت
گفتا امانی ده دل بی روزنه من ام ،درمانده بی هجران برفت
باز با آهی درون گیری ز خوبان بگردی جدا
لب مانده خموش و سخن با هر سخنم ،بی پیمان برفت
چون در یاد تو بودم ،خود را ز غمت گریان دیدم
بی مهر و پیمان تو نبودم گر شادی ز دل دامان برفت
این تن فرسوده زتب بی خبر ، در طلب است هنوز
از جام من بپرس کِی چرخ وجودم تنم ، سوی احسان برفت
باز با رنجی به تعبیری ز عرفان هرگز نگردی جدا
دل مانده به سوز و نظر با هرسخنم ، چون مستانه از جان برفت
#منوچهر فتیان پور.
بگرفته از شعر صاحب سخنم از خود شاعر
+ نوشته شده در پنجشنبه یکم آبان ۱۴۰۴ ساعت ۲:۲۵ ب.ظ توسط منوچهر فتیان پور
|