چندی بنشین تا بگویم سخنم باموج خروشان برفت

گفتا امانی ده دل بی روزنه من ام ،درمانده بی هجران برفت

باز با آهی درون گیری ز خوبان بگردی جدا

لب مانده خموش و سخن با هر سخنم ،بی پیمان برفت

چون در یاد تو بودم ،خود را ز غمت گریان دیدم

بی مهر و پیمان تو نبودم گر شادی ز دل دامان برفت

این تن فرسوده زتب بی خبر ، در طلب است هنوز

از جام من بپرس کِی چرخ وجودم تنم ، سوی احسان برفت

باز با رنجی به تعبیری ز عرفان هرگز نگردی جدا

دل مانده به سوز و نظر با هرسخنم ، چون مستانه از جان برفت

#منوچهر فتیان پور.

بگرفته از شعر صاحب سخنم از خود شاعر